آرمیتا و آناهیتاآرمیتا و آناهیتا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

ARMITA&ANITA

خاطرات

1392/3/1 10:01
نویسنده : مامان و بابا
547 بازدید
اشتراک گذاری

اولین باری که دیدمتون

درتاریخ بود که رفتم دکتر برای چکاب دکتر هم گفت باید سونو برم و خودش سونو انجام داد وقتی شروع به سونو کرد چند ثانیه ای نگذشته بود که با تعجب گفت پس بگو چرا این قدر اذیت میکنن چون دوقلو و یا شاید سه قلو باشن من یه لحظه شوکه شدم و نمی دونستم چی بگم و یه ترسی همه وجودم را گرفت و اشک تو چشمام جمع شده بود همین که از پله ها اومدم پائئن بابایی منتظر من بود و گفت چی شده وقتی جواب سونو را نشونش دادم اول متوجه نشد و گفتم دوقلوه گفت این که ناراحتی نداره خدارا شکرو قرار هم شد تا به دنیا اومدنتون کسی از این موضوع چیزی ندونه میخواستیم همه را سوپرایز کنیم  Mother's Day Orkut Scrapsniniweblog.com

ولی تو دلم غوغا بود آخه دوتا بچه خودت تنها واقعا سخته خلاصه کم کم باهاش کنار اومدم.niniweblog.com

تازه وارد ماه ٤ شده بودم که اولین حرکتتون را احساس کردم و این حس هر روز بیشتر و شیرین تر می شد .  niniweblog.com

niniweblog.com

در تاریخ ٩/٨/٩٠ برای بار دوم رفتیم دکتر و بخاطر دوقلویی دکتر بازم سونو فرستاد این دفعه بابایی هم باهام اومد و بعد از سونو دکتر گفت همه چیز خوبه و خدا دوتا دختر ناز بهتون داده

niniweblog.com

niniweblog.com

١٠/١٠/٩٠ ٢٨هفته و 1روز

niniweblog.com

چون ما از مامان اینا دور بودیم و برا جابجایی سیسمونی ها مسافت زیاد بود من و بابا تصمیم گرفته بودیم که برا خرید سیسمونی هاتون دوتایی با هم بریم و چون به خاطر جابحایی و کمبود جا تصمیم گرفتیم فقط لوازم ضروری را بگیریم و بقیه لوازم را هر چیزی به موقع نیازش بگیریم

٢١/١٠ روز پنج شنبه با هم رفتیم برا خرید سیسمونی هاتون(اصفهان) بیشتر وسایلتون (لباس-لوازم بهداشتی و حمام -روروک و...) را خریدیم و برگشیم خونهniniweblog.com

زمانی که فهمیدیم خدا دوتا کوچولو بهمون داده و بابایی همیشه تاکید بر اسم ایرانی داشت و اسم آناهیتا را هم دوست داشت تصمیم گرفتیم اسم یکی شونو آناهیتا و اسم اون فرشته را آرمیتا بذاریم دو تا اسم با معنا و برازنده niniweblog.comniniweblog.com

niniweblog.com

در تاریخ ١٥/١١ ٣١ هفته بود که رفتیم سونو داپلر و خدا را شکر همه چیز خوب بودniniweblog.com

وزن آناهیتا ١٥٠٠گ قد ٤١آرمیتا ١٤٠٠گرم و قد ٣٩

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

 

٢٥/١١ برا چکاپ رفتیم پیش دکتر و بعد از معاینه گفت یکی از قل هاچون برگشته دیکه نیاز یه سونو نیست فقط باید یه نوار قلب بگیری رفتیم بیمارستان حشمتیه برا نوار قلب اول از آناهیتا خانم و بعد از آرمیتا خانم نوار گرفتن و پرستارها گفتن بچه هات زیر فشارن و دارن اذیت میشن مثل اینکه عجله دارن زودتر این دنیا را ببینن و باید عمل کنی و زنگ زدن دکترم اومد و بعد از معاینه بستری شدم و گفت احتمال خیلی زیاد زایمان میشم من هم کلی ترسیده بودم چون کسی پیشم نبود و بابا هم بیرون ایستاده بود

بابایی با دکتر صحبت کرد و دکتر گفته بود اگه اینجا عمل بشه امکان داره که بچه ها  مراقبت ویژه احتیاج داشته باشن و این بیمارستان این امکانات را نداره ممکنه بچه ها زنده نمونن دکتر به چند تا از بیمارستانها تماس گرفته بود گفته بودن تخت خالی نداریم .خلاصه با رضایت بابا مرخص شدم و میخواستن با آمبولانس منو به اصفهان بفرستن ولی به اصرار بابایی با ماشین خودمون راه افتادیم اول اومدیم خونه وسایلامونو که چند روز پیش همه را آماده مرده بودم را یرداشتیم و ساعت ١١ شب را افتادیم به طرف اصفهان

نامه ای که دکتر داده بود مستقیم رفتیم بیمارستان بهشتی ساعت ٥/١٢ رسیدم و بعد از معاینه گفتن باید عمل بشم زنگ زدم مامان که سریع بیاد

بعد از عمل شما را بردن بخش نوزادان و من هم تا زمانی که پاهام از بی حسی دروامدن توریکاوری بودم و پرستارهای بی وجدان با دوتا دست افتاده بودن روشکمم و من هم از درد میپیجیدم و دستشون را کرفته بودم والتماس میکردم که مردم نکنید بعدش منو بردن  بخش زنان دم در اطاق عمل مامان را دیدم خلاصه تا ظهر همون روز روی تخت بودم و درد میکشدم  ظهر بود که عمه اومد پیشم و واسم نهار اورد بعدازظهر گفتن باید از تخت بیایی چند قدمی راه رفتم حالم بد شد منو برگردوندن تختم تا عصر با هر بدبختی بود راه رفتم اومدم بالا بخش نوزادان اومدم بالاسرتون خواب بودید پرستار گفت خدارا شکر مشکلی ندارن برگشتم اطاقم تا صبح خوابم نبرد از بس نگران بودم که یه وقت چیزیتون نشه آخه من خیلی سختی کشیده بودم یه حاملگی سخت با دوتا بجه یه جای غربب

فردا صبح دکتر اومد و من مرخص شدم و اومدم پیشتون ساعت ١١ هم بابایی اومد تا شما را ببینه ساعت ١٢ هم شما را منتقل کردن بخش داخلی نوزادان و چند روزی اونجا بودیم از بس دست و پاهای شما را سوزن و سرم زده بودن کبود شده بود دو روزی هم بخاطر زردی بستری بودید من هم از بس تاراحت بودم شیرم خیلی کم شد تا اینکه دکتر مجبور شد شیرخشک را شروع کند . بعد از ٨روز بلاخره مرخص شدید و همراه مامان که این چند روز پیشم مونده بود با هم نهار رفتیم خونه عمه و بعدازظهر هم برخلاف میل همه اومدیم جونقون

بعد از نهار حرکت کردیم  به طرف جونقون و باز هم جورمون را باید مادر جون میکشید بابایی هم دو روزی اونجا بود و بعد برگشت سر کارش  همه به دیدتنون اومدن و براشون یه سوپرایز خوبی بود و همه کنجکاو بودن ببینن که واقعا دوتایید

تقربیا سه ماهی را موندین اونحا و جون بابایی اذیت میشد دیکه تصمیم گرفتیم رفع زحمت کنیم ٢١/٢ بابایی اومد دنبالمون

اومدیم خونه واقعا برام سهت بود تا الان همه دورم بودن و مامانی که واقعا برامون زخوت کشید و این سه ماه تموم کاراتون را اون میکرد انشالله همیشه سالم تندرست باشه و شما بزرک شدید براش جبران کنید

اوایل خرداد رفتیم کاشانو با اجی مریم و شقایق رفتیم نیاسر و کلی گشتیم و طبق معمول شما را هرکی میدید کلی ذوق میکرد

١٥ خرداد هم رفتیم با آقا جون اینا و عمو رفتیم کوهرنگ خیلی خوش گذشت و طبق معمول عکسی ندارم

دیمه

niniweblog.com

کادو آجی میتراکادو آجی زهره کادو آجی یاسمین و غزالهکادو آجی لالهکادو آجی شعلهکادو آجی مریمکادو آجی مهسا و آیساکادو آجی فاطمه و مبیناکادو آجی زهراکادو آجی میتراکادو مادر جون از مکهکادو باباییکادو باباکادو باباکادو باباکادو آجی نگینکادو دایی فیزوز از کویتاینم کادو مادر جون حاج خانم از سوریه +ربع سکه واسه تولدتون خدا رحمتش کنه

niniweblog.com

عید هم کم کم از راه می رسه و همه دارن آماده میشن واسه تحویل سال

بابایی هم یه روز قبل از عید اومد و رفت عروسی (خودش تنها) niniweblog.com

سه شنبه ساعت ٨ هم اومد پیش ما ٧سین را چیدیم . شما را آماده کردیم و ساعت٤٤/٨ سال ٩١ آغاز شد انشاالله سال پر خیر و برکتی باشه

بعد از گرفتن عیدی از بابایی رفتیم پیش آقاجون اینا و بعد هم بابا با ماشین عمو اومد دنبالمون و رفتیم خونه اون آقا جون و خونه عمو تا شب اونجا بودیم بعد اومدیم خونه و شما را گذاشتیم پیش مادر جون و ما رفتیم خونه عموها و عمه ها عید دیدنی شما را هیچ جا نبردیم حتی شهرکرد خونه خاله هاniniweblog.com

ان شاالله سال دیگه که دیگه خانم شدید و خودتون راه میرید

بابایی تا ٤فروردین اونجا بود بعد هم برگشت سر کار و تا ١٥ فروردین باز اومد سر زد

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

حدودا ٢ ماهی خونه مامان موندیم و تمام این مدت همه کارای شما رودوش مادرجون بود از شستن خودتون حمام و شستن لباس و... ان شاالله خدا بهشون سلامتی بده و انشالله بزرگ شدید جبران کنید . و دست خاله سودابه هم درد نکنه که تمام این مدت که اونجا بودیم کارای بهداشت و شیرخشک و.. را برامون انجام میداد ... این هم چند تا عکسniniweblog.com

niniweblog.com

ساعت ٥/١ رفتم اطاق عمل تا دکتر ها از خواب بیدار شدن و آماده شدن یه ساعتی طول کشید دکتر بیهوشی آومد چندتا سوال پرسید .بعد از بی حس موضعی ساعت ٥٥/٢ آرمیتا خانم و آناهیتا٥٦/٢ پا به عرصه وجود گذاشتند حس عجیبی بود دلشوره عجیبی داشتم و مدام صلوات میفرستادم دکتر بهم گفت داری چی داری میگی تند تند داری ورد میخونی چون فهمیده بود که ترسیدم niniweblog.com

٢٨/٢ بدون برنامه ریزی قبلی تصمیم گرفتیم بریم کاشان ساعت ٢را افتادیم و حدود ساعت ٥/٥ رسیدیم و رفتیم دنبال آجی مریم و بعد آجی شقایق اونا شدن راهنمای ما با هم رفتیم نیاسر شب اونجا بودیم بعد از شام آجی ها را رسوندیم خوابگاه و بعد هم رفتیم هتل صبح بیدار شدیم بابایی رفت نون تازه خرید صبحانه خوردیم و بعد رفتیم باغ فین خیلی شلوغ بود به زور یه جایی برا پارک پیدا کردیم شما هم مدام بیقراری می کردید هنوز پا تو باغ نذاشته بودیم که کاری کردید همون دم در باغ برگردیم....

خلاصه کاری کردید که با ناراحتی کامل برگردیم خونه و دیگه هم حوس مسافرت به سرمون نزنه ....

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ARMITA&ANITA می باشد